سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
نردبان آسمان
چهارشنبه 91 فروردین 23 :: 7:13 عصر ::  نویسنده : منتظر

فردا ازمون داریم و الان بعد از یه ازمون ازمایشی دلم خواست این حرفا رو بنویسم اخه وقتی رفته بودم دنبال گرفتن بسته ها آموزشی تو تاکسی که نشسته بودم دو تا خانم که توصندلی عقب نشسته بودند و داشتند در مورد حجاب بحث می کردند

اره بابا من که شوهرم بهم هیچی نگفت وقتی بهش گفتم دیگه چادر سرم نمیکنم و توش سختمه راه برم اذیتم می کنه حالم از چادر بهم میخوره همش مادر شوهرم گیر داده که بایدسرت کنی حامله ی زشته مردم اونطوری ببیننت ...اح اح چقدر عقب افتاده هستند

خلاصه یه 10 دقیقه ی تو تاکسی بودم و داشتم به حرفای این خانم های متشخص ایرانی که خودشون رو از آزاد اندیش های برتر دنیا می دونستن گوش میدادم

خودم رفتم تو فکر گفتم واقعا حجاب محدودیته؟؟؟واقعا محدودیته که بعضی از خانم های ایرانی دارند ازش فرار می کنند

یادم افتاد یه بار از زن داداشم که پرسیدم چرا تو چادر سرت نمی کنی

گفت زن های فاسد هم سرشون چادر می کنند و ملاک چادر نیست و زن مانتوی هم مطلق نمی خواد خود نمایی کنه

گفتم خوب همونطوری که چادری ها فاسد دارند مانتویی ها هم دارند ولی زن داداشم قبول نکرد

حرف من اینه حجاب محدودیت نیست و تنها مختص اسلام نیست در ایران قدیم و از زمان کورش  کبیر هم زنان ایرانی حجابی شبیه به چادر داشتند

چون هم زتشتیان یکتا پرست بودند و هم شیعیان یکتا پرست هستند و هر دو خدای واحد رو می پرستند

و وقتی من به کتاب های هر دو مراجعه کردم

دیدم این پوشش تنها برای اینکه مردانمان را از افتادن به گناه و شهوت پرستی است و برای زن یک محافظ که مردان به اندام ان ها با نگاهایشان تجاوز نکنند

پی نوشت:ایام فاطمیه روزهای که ان زن رشید اسلام با آن همه سختی که با کودکی که در شکمش بود در میان شعله های آتش از این دنیای زیبا و دل فریب که دوستش داریم پر کشید و رفت تسلیت باد

واقعا یه لحظه فکر کنید اگر حجاب بد بود چرا حضرت فاطمه حتی در جلوی مرد کور هم چادر سرش کرد

خواهــ ــرم سرخــ ـــی خونــ ــم را بـــ ــه سیاهـ ــــی چـــ ــادرت بخشیــــ ــدم....

شهدا شرمنده ایم

یه لحظه به شهدا فکر کنید بعد به خودتون نگاه کنید


چارلز
دانشجوی انگلیسی با طعنه به دوست و همکلاسی ایرانی اش همایون می گه :  چرا
خانوماتون نمیتونن با مردا دست بدن یا لمسشون کنن !؟؟

یعنی مردای ایرانی اینقدر کارنامه خرابی دارند و خودشون رو نمیتونن کنترل کنن؟؟

همایون لبخندی میزنه و میگه :ملکه انگلستان میتونه با هر مردی دست بده ؟ و هر مردی می تونه ملکه انگلستان رو لمس کنه؟

چارلز با عصبانیت می گه :نه! مگه ملکه فرد عادیه ؟!! فقط افراد خاصی می تونن با ایشون دست بدن و در رابطه باشن!!!

همایون هم بی درنگ می گه :خانوم های ایرونی همشون ملکه هستن!!!




موضوع مطلب :
چهارشنبه 91 فروردین 23 :: 7:13 عصر ::  نویسنده : منتظر
 دلم گرفت به خاطر

وبلاگ های قدیمی که دیدم چه ساکت با همه نوشته هاشون یه گوشه اروم گرفتن

روزی شده بودند عزیز و شنونده حرف های انسان های که درد و دلهاشونو بهش می سپردن

ولی الان...

واقعا ما برای چه زنده ایم و به چه خواهیم رسید

عشق را ندانستیم چیست و ورزیدم به هوس عشق بازی را




موضوع مطلب :
چهارشنبه 91 فروردین 23 :: 7:13 عصر ::  نویسنده : منتظر

خیلی خوشم اومد ازت تست(سراج)

به سوالات زیر با دقت و صادقانه پاسخ بدهید و در پایان تعبیر پاسخ هایتان را مشاهده بفرمائید (لطفا صادق باشید خواهش می کنم چون خیلی محترمه)


1- دریا را با کدام یک از ویژگی های زیر تشریح می‌کنید؟
آبی تیره، شفاف، سبز، گل‌آلود

2- کدام یک از اشکال زیر را دوست دارید؟
دایره، مربع یا مثلث

3-
فرض کنید در راهرویی راه می‌روید. دو در می‌بینید. یکی در 5 قدمی سمت چپ
تان و دیگری در انتهای راهرو. هر دو در باز هستند. کلیدی روی زمین درست
جلوی شما افتاده است. آیا آن را بر می‌دارید؟


4- رنگهای روبرو را به ترتیب اولویتی که برایتان دارند بگویید . قرمز، آبی، سبز، سیاه و سفید

5- دوست دارید در کدام قسمت کوه باشید؟

6- در ذهنتان اسب چه رنگی است؟
قهوه‌ای، سیاه یا سفید


7- توفانی در راه است. کدامیک را انتخاب می‌کنید: یک اسب یا یک خانه؟

اما پاسخ در ادامه مطلب




موضوع مطلب :
چهارشنبه 91 فروردین 23 :: 7:13 عصر ::  نویسنده : منتظر

 میمون و کلاه فروش<\/h1>

کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت
کند. لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه
ها نیست. بالای سرش را نگاه کرد. تعدادی میمون را دید که کلاه ها را
برداشته اند. فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش
را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند. او کلاه را ازسرش برداشت و
دید که میمون ها هم از او تقلید کردند. به فکرش رسید… که کلاه خود را روی
زمین پرت کند. لذا این کار را کرد. میمون ها هم کلاه ها را به طرف زمین پرت
کردند. او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد.

سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد. پدربزرگ این داستان
را برای نوه اش تعریف کرد و تاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد
چگونه برخورد کند. یک روز که او از همان جنگل گذشت در زیر درختی استراحت
کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد. او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها
هم همان کار را کردند. او کلاهش را برداشت، میمون ها هم این کار را کردند.
نهایتا کلاهش را بر روی زمین
انداخت. ولی میمون ها این کار را نکردند.
یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را از روی زمین برداشت و در گوشی
محکمی به او زد و گفت: فکر می کنی فقط تو پدربزرگ داری؟!

گردآوری: خودم ! 


پی نوشت:

واقعا موندم که چرا ما بارها یک اشتباه رو تکرار می کنیم و فکر می کنیم که فقط خودمون ارزش داریم و دیگران رو نمی بینیم .دل می شکنیم و ....

نویسنده :سراج




موضوع مطلب :

چهارشنبه 91 فروردین 23 :: 7:13 عصر ::  نویسنده : منتظر




خورشید طلوع کرد


گل سرشو اورد بالا


خورشید اهسته قدم زد دور گل


گل هم مات خورشید بود


خورشید باید میرفت غروب کرد


گل سرشو انداخت پایین


گل ها خیانت نمی کنند ................


امروز که بعد از کلی خندیدن سر کلاس
ادبیات و سوتی های که بچه ها تو امتحان روانخوانی میدادن


و سر کلاس شیمی که هیچکس از دبیرش خوشش
نمیاد و اگه نمره انضباط نبود کسی سر کلاسش نمی نشست معلم بدی نیست


هاخیلی اطلاعات داره چند بار خواستیم
گیرش بندازیم اما نشده و خواستیم که بپیچونیم نشد اخه مدیر اورده  وردی مدرسه دوربین


گذاشته مداربسته منم که سرم درد میکنه
واسه اینکارا که مدرسه رو بریزم دوربین از جلوی پنجره کتابخونه نصب شده بود به


بیرون و من با یه کلک فنی می تونستم در
کتابخونه رو باز کنم رفتم و اینکارو کردم و کابل دوربینو که از پسر عمم یاد گرفتم
چجوری قطع کنم که تصویر هنگ کنه و ثابت بمونه (اخه پسر عمه ام کارش بستنه دوربین
های مدار بسته است تابستون یه ماهی پیشش کار کردم)


خلاصه من اینکارو کردم و بچه ها
پیچوندن ولی وقتی دوباره سیم دوربین و وصل کردم از پله ها که می اومدم پایین
معاونمون


اقای اسد پور دید و گفت سراج بیا اینجا


(داشتم سکته میکردم اگه می فهمیدن
انضباط زیر صفر کار به منفی میکشه)عرق ازپیشونیم هیمنجوری شرشر  سرازیر شده بود بود که نکنه فهمیده اما
.............


اما...............


اما وقتی بهش رسیدم گفت سراج خانم
قاسمی خواسته که ببینتت(( من خانم قاسمی رو چهار ساله که می شناسم یعنی از اول
دبیرستان که مامان و اقاجونم شهرستان بودند و نمی تونستند واسه ثبت نام بیاند و حضور
اولیا تو ثبت نام الزامی بود و من که نا امید بودم چشمامو مظلوم کردم و رفتم پیش
خانم قاسمی گفتم خاله میشه ضامن من بشید .خندید گفت باشه...بگذریم این صحنه
اشناییمون بود ولی من بعد برای جبران براش یه گل خریدم گلی که وقتی کنار دیوار
میزاری می چسبه میره بالا خانم قاسمی گلی رو که من براش خریده بودم برده بود خونه
یه شاخ تک برگ داشت ولی اون رو داده بود به دختر سرطانیش گلی که من از اول
دبیرستان داده بودم به خانم قاسمی تا هفته گذشته همش رشد میکرده و حتی عکسشو دیده
بودم که اتاق دخترشو پر کرده بود اما رفتم دیدم 
بعد از در گذشت دختر خانم قاسمی کاملا خشکیده
))خانم قاسمی می گفت که هر
چقدر بهش اب دادم و بهش رسیدم ولی خشک شد.


کلی گریه کردیم


اون مقدمه رو هم به خاطر محدثه گفتم


محدثه رفتی پیش خدا  تو پاک بودی و پاک موندی پاک رفتی ای کاش من هم با
تو می رفتم خدابیامرزدت


خدانگهدار


روزنوشت:سراج عزیزی .23اسفند ماه سال
یک هزارو سیصدو نود یک





موضوع مطلب :
1   2   >